تجربه ی من

سفر از "عباس معروفی"

نمی‌دانم چرا هر وقت می‌روی سفر زندگی من خیلی دلتنگ می شوم. مثل لحظه‌ای که گفتی برام سيب بخر جای من در آغوش تو امن‌ترمی‌شود با هرنگاهی لبخندی حرفی... شهر به شهر تنم فتح شده با کلمات توست. حالا زندگی‌ام‌ را قد وقواره‌ی تو می‌برم ومی‌دوزم. خواب بهانه است که باشی در بستری که تو رانفس می‌کشد می‌درخشی لای ملافه‌ها پيدات نمی‌کنم. با دست‌هام با چشم‌هام هر بار تو را کشف می‌کنم عباس معروفی ...
24 شهريور 1391

تو می‌آیی ... تو می‌آیی ... تو می‌آیی... از "نیکی فیروزکوهی"

می‌نشینم رویِایوانِ   با دو استکانِ    چای   آری فقط با دواستکانِ چای   می‌نشینم به انتظار   فکر می‌کنم   فکر می‌کنم و تکرارمی‌کنم   تو می‌آیی...   تو می‌آیی...   تو می‌آیی...   و یک روز   تو می‌آیی   به رویِ ایوان   برایِ صرفِ چایمی‌آیی   و می‌پرسی‌   هنوز هم دوستمداری؟؟       نیکی‌ فیروزکوهی ...
23 شهريور 1391

بغض داری؟

بغض داری؟ آروم نـیستی؟ دلت بـــراش تـنگ شده ! حــــوصله هـیـچـکسو نــــداری؟ ! حالا ... یــاد لحظه ای بیفت کـه اون هــمه ی بی قــــراری هــای تــــورو دیــــــد، امـــــــا !!! چـشمـاشـو بست و رفــت ...
22 شهريور 1391

از" آلفرد هیچکاک"

آلفرد هیچکاک خطاب به کسانی که می پرسیدند پیام فیلمهای دلهره آور تو چیست؟ می گفت: "اگر می خواهید پیام بفرستید به تلگرافخانه بروید!!!" ...
14 شهريور 1391

عاشقانه ای از "شمس لنگرودی"

ماجراى مرا پايانى نبود در تمام اتاق‏ها خيال‏هاى تو پرپرزنان مى‏رفتند و مى‏آمدند و پرندگانى بال‏هاى تو را مى‏چيدند و به خود مى‏بستند كه فريبم دهند موسى در آتش تكه‏ هاى عصايش مى‏سوخت و من تكه تكه فراموش مى‏شدم. بوى پيرهنت چون برف بهارى تمام اتاق‏ها را سفيد كرده بود عقربه‏ ها مثل دو تيغه الماس بر مچ دستم برق مى‏زدند و زمين به قطره اشك درشتى معلق مى‏ مانست. ماجراى مرا پايانى نبود اگر عطر تو از صندلى برنمى‏ خاست دستم را نمى‏ گرفت و به خيابانم نمى‏ برد. شمس لنگرودی ...
14 شهريور 1391

برگرفته از نمایشنامه "کافه پولشِری" / نوشته: الن وتز/ مترجم: اصغر نوری

  ... "پاتریکسارا را دوست دارد، تاریخ روز و ماه و سال "   حق داری تاریخ بذاری، پسر! عشق اون قدر سریع میگذرهکه آدم بهتره ازش یادداشت برداره، واسه چند سال بعد که شاید دیگه چیزی ازش یادش نموندهباشه. آدمهایی که عشقشونو ان کار میکنن، سریع تر از دیگرون پیر میشن. مث نوجوونیه.مردم عوض اینکه سعی کنن نوجوون باقی بمونن، همه کار میکنن تا جوون به نظر بیان، بانهایت جدیت. بعدش تعجب میکنن که دیگرون باهاشون مث پیرپاتال ها رفتار میکنن!   بنویسین! رو میزهای من بنویسین. هرچه قدر میخواینقلب بکشین. پولشری جلوی این کارتونو نمیگیره. عاشق بشین. محض رضای خدا عاشق بشین تاجوونین. آه! اگه بچه داشتم، پسر یا...
14 شهريور 1391

پنجاه و سه ترانه ی عاشقانه (مجموعه شعر)/ شمس لنگرودی

  "... هیچ آدمیزندگی اش آن نیست که دقیقاً می خواهد. برای همین در ذهنش آن چیزی که نیست را بازسازیمی کند. این زمینه پیدایش هنر است. در این ناتمامی زندگی، تنها چیزی که منجی آدمی است،عشق است. عشق خیلی تفاوت دارد با علاقه، با اشتیاق، با نیاز، با شور و هیجانات. عشقپدیده بسیار پیچیده ای است که بسیار به ندرت اتفاق می افتد. عشق تنها عامل نجات آدمیاست از معضلات حیات و هستی. خوشا روزگاری که عشق به سراغ آدم می آید، چون عشق، آمدنیاست، جستنی نیست."     گفته لنگرودی درباره چگونگی شکل گرفتن کتاب پنجاهو سه ترانه عاشقانه ...
14 شهريور 1391

یادمان باشد...

یادمان باشد : وقتی کسی را به خودمان وابسته کردیم در برابرش مسئولیم … در برابر اشکهایش ؛شکستن غرورش ، لحظه های شکستنش در تنهایی و لحظه های بی قراریش …. واگر یادمان برود ..... در جایی دیگر سرنوشت یادمان خواهد آورد ، واین بار ما خود فراموش خواهیم شد... ...
14 شهريور 1391

از "زنده یاد سهراب سپهری "

شب آرامی بود می روم در ایوان، تا بپرسم از خود زندگی یعنی چه؟ مادرم سینی چایی در دست گل لبخندی چید، هدیه اش داد به من خواهرم تکه نانی آورد، آمد آنجا لب پاشویه نشست پدرم دفتر شعری آورد، تکيه بر پشتی داد شعر زیبایی خواند و مرا برد، به آرامش زیبای یقین با خودم می گفتم : زندگی، راز بزرگی است که در ما جاریست زندگی فاصله آمدن و رفتن ماست رود دنیا جاریست زندگی، آبتنی کردن در این رود است وقت رفتن به همان عریانی؛ که به هنگام ورود آمده ایم دست ما در کف این رود به دنبال چه می گردد؟ هیچ !!! زندگی، وزن نگاهی است که در خاطره ها می ماند شاید این حسرت بیهوده که بر دل داری شعله گرمی امید تو را، خواهد کشت زندگی درک همین اکنون است ...
11 شهريور 1391
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به تجربه ی من می باشد